هووم راستی جدیدا قلم به دستم نمیاد یا دستم به قلم نمیره!؟ ...خب در هر صورت نه منم نه قلم نه یادداشت....حرفایی ک فقط خودم میشنوم و میزارمشون کنار....وگاهی آفتاب چپه در میاد و حالم ک کاملا ورچپه میشه ..مجبور میشم دیگ بنویسم!
بنویسم..از این که...چرا این جوری شدم؟ من چشه!؟ چرا هر وقت متناتو میخونم حالم فرق میکنه؟ چرا بغض !?
عجیب اینه ک این متنا یه درصدم غمگین نیست! وعجیب تر اینه ک موضوع متن ها, تفکر مثبته!!
ولی انگار برای من نه !.. نمیدونم چیه..ِ هرچی هست... حالمو عوض میکنه...دلتنگیام...میان...همه دورم....لحظه های خوب قدیمی! همشون!...واسه همه دلم تنگ میشه..تک تک..لحظه ها و آدما! ساعتم ک مقدسه! 1:11 :__) ....
اره شاید حسرت خوبیاتو میخورم!شاید همینه.,! اینقدر مثبت! که باخوندنش قبطه میخورم و از این وضع الانم متنفر میشم..... و دلم هزار بار واسه روزایی ک منم خوب بودم تنگ میشه):)
دلم واسه خوبیای قبل تنگ میشه واسه وقتی آدمام نزدیکام اونایی ک تو دلمن خوب بودن و منم خوب بودم ..سختیا هم خوب بودن....ولی الان همه یه جوری دور شدیم ک نمیشناسیم همو....
و دختری ک فقط با قصه های باباش خوابش میبرد...الان شبا در اتاق قفله ک دیگ سر زده هم کسیو نبینه! تا این حد غریبه! ک کل مکالمات سر میز شامش چند کلمه احوال پرسی و تمام!:_).....و هیچ کسم براش سوال پیش نمیاد ک واقعا تو این شیش هفت سال هیچ اتفاقی نیوفتاد؟!;)) چه فانتزی فکر میکنیم! تنها خبر سلامتی بود!....ِ
خب خدارو شکر ما ها از مثبتا تفکرشم داریم:)!
ولی
چرا با خودمون اینجوری میکنیم!؟
این چشما میگه چقدر خسته ایم چه قدر سرد شدیم و مقصرشم میدونیم ک خودمون بودیم....اره همه ما...چرا نفهمیدیم ک ماها فقط همو داشتیم...همو فراموش کردیم ک بریم به سمت چیزای بهتر..ِولی فقط همو از دست دادیم:_)
من تو چشای تک تکمون غم دلتنگی های خاک خورده, غم پشیمونی هایی ک ازش گذشته رو دیدم...! همو رها کردیم ..و هرکدوم شدیم تنهای دنیای خودمون!:)
گاهی به این فکر میکنم ک..
گذشته ی تلخ!شیرینتر بود...
دلم برای همه خوبیا تنگ میشه!
کاش دوباره خوب میشد:):
#kd